اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما

شاعر : سنايي غزنوي

وي گرفته ملک حکمت گشته در وي مقتدااي نهاده پاي همت بر سر اوج سما
از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشابر سرير حکمت اندر خطه‌ي کون و فساد
ناکشيده تيغ جنگي روز کين اندر وغامشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتي بکلک
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضيالاجرم ز انصاف تو، روي ز من شد پر درر
باز پس ماندند و بردي و برين دارم گواگوي همت باختي با خلق در ميدان عقل
کي پسندد از تو بازي يا کجا دارد رواني غلط کردم که راي صايبت با اهل عصر
با قناعت همنشيني با فراغت آشناچون زر و طاعت عزيزي در دو عالم زان که تو
خاکروبي کردن آن کس را که داند کيمياسيم نااهلان نجويي زان که نپسندد خرد
بانگ برخيزد ازيشان کاي سنايي مرحباشعر تو روحانيان گر بشنوند از روي صدق
شاعري بي‌ذل طمع و پارسايي بي‌رياحجتي بر خلق عالم زان دو فعل خوب خويش
مردگان آز و معلولان غفلت را شفاعيسي عصري که از انفاس روحانيت هست
درد هر کس را ز راه نطق مي‌سازي دوابس طبيب زيرکي زيرا که بي‌نبض و عليل
کرد شعر شاعران بوده را يکسر هبانظم گوهربار عقل افزاي جان افروز تو
ساحري زيبا نمايد پيش موسي و عصامعجز موسي نمايست اين و آنها سحر و کي
نزد عقل آنکس نمايد يافه گوي و هرزه لاهر که او شعر ترا گويد جواب از اهل عصر
اطلس رومي و شال ششتري از بوريازان که بشناسند بزازان زيرک روز عرض
حاصل و رايج کنند از مدح ممدوحان عطاشاعران را پايه بي‌شرمي بود تا زان قبل
با چنان ايمان کامل، اين چنين بايد حياصورت شرمي تو اندر سيرت پاکي بلي
ره برد اسرار او چون بنگرد عين‌الرضاشعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
زين چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستاکاين چهارست اي سنايي چار حرف و يافتند
تا نعيم سدره باشد طعمه‌ي اهل بقاتا حريم کعبه باشد قبله‌ي اهل سنن
کعبه بادت پايگاه کوشش دارالفناسدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
جز «و يبقي وجه ربک» مر ترا کام و هواکعبه و سدره مبادت مقصد همت که نيست
برگذر از عيبهاش و در گذر از وي خطانظم عشق‌آميز عارف را ز راه لطف و بر
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملاتا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب